سروشنامه
از زمانی که برای زیستن به من دادی شکرگذارم، از رنج ها و شادی ها شکرگذارم. مشکل از تو نیست. مشکل از من است که توان ادامه دادن ندارم.
خدانگهدار.
راسکلنیکف عقلاً به این نتیجه می رسد که نه تنه با کشتنِ پیرزن هیچ ضرری به جایی نمی رسد، بلکه قدرت انسانی به منصه ی ظهور می رسد. اما وقتی این تصمیم را در دنیای واقعی به اجرا می گذارد به دیوار ناشناخته ی وجدان برمی خورد. چیزی که حداقل اصالت اش را از راهِ عقل نمی توان ثابت کرد.
در «جن زدگان» کیریلف به این نتیجه می رسد که خودکشی کند در آن خدا می شود، اما تا آخرین لحظات تردید دارد و نمی تواند دست به کاری بزند و نهایتاً هم مرگ اش چندان حساب شده و عقلانی صورت نمی گیرد.
همچنین ایوان کارامازوف با وجودِ عقایدِ روشنفکرانه دست آخر کارش به جنون کشیده می شود: جنونِ ناشی از تناقض بین حقیقتِ انسان و برداشتی که ما از آن داریم.
در واقع وجه مشترک همه ی این شخصیت ها این است که می پندارند انسان را به قطعیت دریافته اند، اما وقتی دست به عمل می زنند متوجه می شوند که وجود انسان - و از جمله خودشان- بسیار گسترده تر از تصوری است که داشته اند.
همچنین داستایوسکی به خوبی در می یابد که طراحانِ ایدئولوژی ها و نظام های از پیش تعیین شده ی اجتماعی - به خصوص سوسیالیسم- حقایقِ انسانی را نادیده می گیرند. انسان را نمی توان در چارچوبی گنجاند، زیرا که انسان خداست و حقیقتی ست تا به ابد نایافتنی.
این که اتفاقاتِ داستان های داستایوسکی و رفتار آدم هایشان اینقدر غیرمنتظره است خود مبین همین مطلب است، این که هستی همیشه چیزی ناشناخته برای ما دارد.
مشکلِ نظام های ایدئولوژیک این است که فکر می کنند جهان را شناخته اند و به قطعیت رسیده اند، حال آن که قطعیتِ جهان بسی فراتر از تصور ماست...
هنوز نتوانسته ام نظمی را که خواهان آنم در زندگی ام پیاده کنم. با آمدن مامانم این وضع بدتر هم شده. در حالی که از خودم توقع دارم بیش از این کار کنم روحم نمی کشد... گاهی خودم هم نمیدانم چه می خواهم... در آمد وُ شدم، از این حال به آن حال، از آن به این...
هیجانات همچون موج مرا می برند به سواحل ناشناخته، و گاهی سرم را به صخره های مرجانی می کوبند.
امشب کتابِ جنونِ هشیاری را گرفتم، درباره ی شخصیت و شعر بودلر. دارم جن زدگان را می خوانم و هر لحظه دیوانه می شوم. بودلر، داستایوسکی، نیچه، فروید... چه حلقه ی تنگاتنگی. چه وحدت شگفت انگیزی در رویه ی اندیشیدن اروپاییان هست، همه با هم به یک سو می روند، به زبان های مختلف...
شاید رویای خوابیدن با تو را با خود به گور ببرم، اما این رویا همچون یک مسکنِ قوی برای زنده نگه داشتن من کافی ست، تا به راهم ادامه دهم، تا باشم و حفره های خالی اندیشه ام را با خیال تو پر کنم...
4 صبح: خصلتِ دایره وار هستی
شاهکارهای هنری خصلت عدد پی را دارند. یعنی خصلت دایره وار دارند. هر جزئی از آنها به جزئی دیگر ارجاع می دهد. نگاه روی هیچ نقطه ای ثابت نمی ایستد - چون اگر بایستد آن نقطه سلول مرده ای بیش نخواهد بود- بلکه نگاهِ آدمی روی شعاعِ این دایره لیز می خورد و هرگز به نقطه ی نهایی نمی رسد.
برای همین است که نمی توانیم بگوییم یک شاهکار هنری دقیقاً چه معنایی دارد و به همین دلیل است که معانی بیکرانی را می توان از آنها استنباط کرد. و به همین دلیل است که آنها بزرگند.
.....
طبیعت مدام به خودش ارجاع می دهد. هر فصل خبر از فصل دیگری می دهد. گردش فصل ها و شب و روز دایره وار است. زمین گرد است و نسبتِ بین اشیاء سیال و بی منتهاست.
تلاش برای استنباطِ معنای قطعی از طبیعت به همان بی نتیجگی تلاش برای استنباط قطعی از شعر حافظ است. چون هستی خود معنای خود است و گردِ خود می چرخد و خصلتِ آیینه وار و دایره وار دارد، یعنی نگاه را می سُراند از گوشه ای به گوشه ی دیگر، از زاویه ای به زاویه ی دیگر. ( فراموش نکنیم که در ادبیاتِ ما از فلک و هستی و روزگار دائم با عنوانِ «چرخ» و «دایره» یاد شده است.)
گویی خداوند عمداً راهِ هر شناختی را فراتر از خودِ طبیعت بر ما بسته است....
باید نوری تابانده شود به حقیقت، هر چند ظاهرش زشت و زننده باشد.
من احساس می کنم که کلمات در ذهنم به دنبال راهی تازه می گردند برای ترکیب شدن و به حقیقت رسیدن.
حس می کنم که چیزی می خواهد بر من آشکار شود.
شاید رازِ رنج هایی که کشیده ام...
پی نوشت: در حالی که این سطور را می نویسم ذهنم از نظمی طلایی و آرامشی سرد انباشته است. همه چیز در تعادل مطلق.
باری سوختنِ من همه از سرِ سوداست و هوس. هوس آلوده ام، در آتش اشتیاق می سوزم، در طبعِ آتشینِ خودم. اندوه من از دیگری نیست، که اگر هم از دیگری باشد آن دیگری تصویری ست از خودم.
مگر نه آن که آدمی هر جور باشد جهان تصویر خودش را هزار بار برایش مکرر می کند؟ جهانِ درونِ من چنان به غم آمیخته که انگار این دو یکی هستند، من با غم یکی ام و این فکر هزاربار پژمرده ترم می کند...
ما فکر می کنیم آن ها چیزی از موبایل و ماهواره و شلوار جین و واتس آپ و وایبر نمی فهند و آنها هم دوست دارند ما اینطور فکر کنیم. آنها تمامِ این چیزها را می فهمند و تمامِ مسائل زندگی مدرن را چه بسا بهتر از ما بشناسند، آنها فقط خودشان را به ندیدن و نفهمیدن می زنند. آنها تجاهل العارف می کنند تا ما فکر کنیم واقعاً احمق و عقب افتاده اند.
در طولِ تاریخ هیچ صنف شخصیتی پیچیده تر، باهوش تر و مکارتر از روحانی نبوده و نخواهد بود. کافیست کارنامه ی کاری آنان را از دوران صفویه به این طرف مرور کنیم و ببینیم چه نقش قدرتمندی در دربارها داشته اند.
شگردِ مخصوص آنان همین «ساده نمایی» مقدس است. همین «جاهل نشان دادن» خود نسبت به مسائل روزمره که به آنان شانی فراانسانی می بخشد و باعث می شود که ما - حتا اگر از آنان بیزاریم- در پنهان ترین لایه های ذهنمان آنان را مقدس و معصوم بشماریم.
بدبختانه مفهوم «عصمت» با «حماقت» گره سختی خورده و برای «معصوم» نشان دادن خود چه راهی بهتر از «خود را به حماقت زدن»؟ آیا همین احمق نمایی هوشمندانه که مکانیسمی چنین پیچیده دارد، گواهی بر هوشِ اجتماعی بالای روحانیون نیست؟
پی نوشت: مثال اعلای آن شخصِ خمینی ست که با آن همه سواد عمیق مخصوصاً با لهجه ی دهاتی صحبت می کند. عقل سلیم به ما نمی گوید که چنین شخصی حتماً قدرتِ صحبت کردن به زبان معیار را دارد؟ چه گروهی از جامعه بیشتر جذبٍ این طرزِ حرف زدن می شوند؟
*
چقدر دلم می خواهد این فاضل نمایی احمقانه را و هر آنچه را که سواد می خوانمش کنار بگذارم و یک لحظه کنار دوستی بنشینم بی هیچ پرده و تعارفی.
چقدر دلم یک دوست می خواهد...
یادداشت
2- بیخوابی و کلافگی فکرم را به لرزه انداخته. دارم به شفیعی کدکنی فکر می کنم، خصلتِ این ساعت از شبانه روز این است که به ذهنِ آدمی روشنایی خاصی می بخشد. دارم به این فکر می کنم که آیا خودِ شفیعی کدکنی نمیداند بعضی از نظریاتش درباره ی شعر چقدر سطحی است؟ یا او هم می داند و مثلِ آخوندها خود را به ندانستن می زند؟
نکته ی خاصی که درباره ی اظهارنظرهای او - به خصوص درباره ی شاملو و سهراب- امشب بر من روشن شده مساله ی حسادت است. لحنِ حرف زدن شفیعی کدکنی عمیقاً حسدورزانه و زنانه است. در پسِ تک تک سطور ظاهراً عالمانه و ریزبینانه ی او این حقیقتِ درشت پنهان شده که «من از شما کوچکترم، پس بر صورتِ شما تف می اندازم!»
3- اصلی ترین حقیقتی که شفیعی کدکنی - به خصوص در نقدهایش راجع به شعر سهراب- از آن غافل است مساله ی یگانگی فرم و محتواست. در این نظرگاه سبک عبارت است از بسامد مجموعه ای از واژگان و تکنیک های زبانی، بنابراین سبکِ هر شاعری تقلیل پذیر است به المان های مختلف.
این در حالی ست که سبک اساساً یک چیزِ واحد است، «یکی»ست زیرا که وجودِ شاعر «یکی»ست و نمیتواند تجزیه شود. وقتی شفیعی کدکنی «طرزی افشار» یا «بسحاق اطعمه» را به عنوان شاعرانی صاحب سبک مثال می زند متوجه نیست که این شاعران اصلاً چیزی به نام «طرز» یا «سبک» نداشته اند، زیرا دستکاری مصنوعی در عناصر زبان هرگز به «سبک داشتن» نمی رسد.
این دستکاری فقط وقتی جزئی از سبکِ شاعر به حساب می آید که نظام مند بوده و نمودی از خودِ شاعر باشد. به این معنی که چون خود شاعر هنجار شکن است زبانش هم از هنجارهای عمومی فاصله می گیرد.
بنابراین صاحب سبک شدن چیزی نیست که بتوان برای آن تصمیم گرفت. این که شعرِ سهراب سبک خاصی دارد بخاطر اندیشه ی خاص اوست و نمودِ این اندیشه را در شکست های زبانی می توان دید.
به دلایل بسیاری از شعر سهراب می توان دفاع کرد - هر چند که شعر شعر است و اصلاً نیازی به دفاع ندارد-
شعرِ سهراب به نظر من - به خصوص در دفترهای پایانی- تجرد محض است. یعنی درست پای در قلمرو ناشناخته ها می گذارد. آنجا که زبان دیگر به بیرون ارجاع نمی دهد، بلکه - درست مثل موسیقی باخ- یگانه مرجع فهم آن خودش است، یعنی قائم به ذات بودن که این چیز کمی نیست.
اینجاست که «طپش پنجره ها» جان می گیرد و «اضلاع فراغت» در کنار هم خوب می نشینند و می شود «آفتاب صریح» و «خاک خوشنود» را فهمید و دوست داشت.
و این رویکردِ یگانه به زبان، صدالبته که اگر تصنعی بود - مثل شعر خیلی از شاعران مدرن و پست مدرن- به دل نمی نشست و ماندگار نمی شد، بل که بیشتر دل آشوبه بر می انگیخت.